ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
خاطرات اينجا و آنجا...
خيابان خواجه نظام الملك را خواجه گدا ميناميدند. خيابانی پر رفت و آمد . روبروی خانه ما يك نانوايی بود كه هر از گاه شاطرش شلوار خود را به پايين ميكشيد كه زنهای محله آلت بی مصرفش را ببينند. مغاره ايی بود برای ظرف و ظروف مسی كه پيرمردی هر روز ساعتها مشغول چكش زدن به اين ظروف بود و هيچوقت هم مشتری نداشت. پايين خانه ما چندين مغازه بود از قبيل داروخانه , بقالی علی جان, مرغی, بزازی, سلمانی و در كنارش قنادی. چند صد متر آنطرفتر سينما. برای احتياجات روزانه همه چيز بود بجز آرامش.
محله پر لات بود نه از آن لاتهای بيسر و پا, بلكه لاتهای جاهل پيشه كه با دستمال يزدی راه ميرفتند "موخلص شما... چاكر شما " ميگفتند. روزها شيشه ودكا را در بشكه آب همگانی ميگذاشتند و غروبها بساط ماست و خيار ميچيدند و بسلامتی هم مست ميكردند. جوانهای محله هم در گوشه و كنار حشيش ميكشيدند و به دختران متلكهای عجيب و غريب میگفتند. پسر مرغی زير خانه با صدای بلند پينگ فلويد گوش ميداد و سر مرغها را ميزد. درويشی داشتيم قد بلند ,سياه پوش با خرقه و كشكول, با ريش سفيد و عصايی كه او را هدايت ميكرد. مرد درويش كور بود, ولی هميشه ميگفتند چشمانش ميبيند ,شايد هم كه باچشم دل ميديد. از دور صدای خواندنش به گوش ميرسيد و در راه مايحتاجش را مردم محل تامين ميكردند. من از او هميشه وحشت داشتم زيراكه طنين صدايش تنم را ميلرزاند.
همسايه ها اكثر پر بچه بودند. مردمان محل اكثرا از وضعيت مالی خوبی برخوردار نبودند بچه های خود را برای واكس زدن كفش و فروختن شانسی و زولبيا باميه به بيرون ميفرستادند. بچه هايی بی تربيت و كثيف كه هميشه با ديدن من زبان درازی ميكردند بيلاخ نشان ميدادندو به باسنشان ميكوبيدند . مادرم هميشه از بيرون فرستادن من و برادرم كه ۵ سال بزرگتر بود خودداری ميكرد. ما از پولدارهای محل بوديم. زيرا كه هر وقت مهمان داشتيم ماشينهای ترو تميز جلوی خانه پارك بودند و همه اين جقلهای محله دورشان جمع ميشدند و خانه ما را زير نظر داشتند.
چه خيابانی بود خواجه گدا....چه خيابانی بود پر از زندگی .